سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه، حکمت را ثمر می دهد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :5707
تعداد کل یاداشته ها : 6
103/9/11
10:51 ع

2-بوتیک شانزلیز

اتفاقاتی که همه ی زندگیم را تغییر داد, یک ماه قبل یعنی 27فوریه 1975,با دیدن یک کیف با مارک جنی کولن در ویترین یک مغازه شروع شد. 

آن شب به همراه سیبل که به زودی قرار بود مراسم نامزدیمان را برگزار کنیم, قدم می زدیم. شام را با پدر و مادرم در یکی از بهترین رستورانهای استانبول خورده, و  درباره ی مقدمات مراسم مفصل صحبت کرده بودیم. برای این که دوست سیبل, نورجهان, که در پاریس زندگی می کرد در جشنمان حضور داشته باشد نامزدیمان اندکی عقب افتاده بود. سیبل لباسش را به دست بهترین و گرانترین خیاط آن روزهای استانبول سپرده بود. مادرم و سیبل درباره ی مرواریدهایی که مادرم برای لباس سیبل تهیه کرده بود صحبت میکردند, پدر سیبل قصد داشت برای تنها فرند خود بهترین و مجلل ترین مراسم نامزدی را برگزار کند و این مادرم را خیلی خوشحال میکرد. 

در آن روزها به هر دختری که در فرانسه تحصیل کرده بود"تحصیل کرده ی سوربن" می گفتند و برای مادرم داشتن عروسی که تحصیل کرده ی سوربن بود بسیار خوشحال کننده و مایه ی افتخار و غرور بود. 

بعد از شام, موقع رساندن سیبل به خانه شان, قدم زده بودیم, من بازویم را با عشق دور شانه های سیبل حلقه کرده و با غرور به این که چقدر خوشبخت و خوش شانس هستم, اندیشیده بودم. 

_اوه, چقدر قشنگه اون کیف.  سیبل با ذوق این را گفته بود و من با اینکه اندکی مست بودم آدرس بوتیک را به خاطر سپرده و عصر روز بعد برای خرید آن کیف به آنجا رفته بودم. 

صاحب بوتیک شانزلیزه, شنای(shenay), وقتی بعد از سالها او را یافتم, خودش را مانند افسون, یکی از فامیلهای دور مادرم معرفی کرد. سالها بعد وقتی با علاقه ی بسیار تمام وسایل مربوط به افسون را جمع آوری می کردم, تابلوی کوچک بوتیک شانزلیزه را از شنای خواسته بودم, و او بدون هیچ سوالی آن را به همراه بقیه ی اشیا مربوط به افسون به من داده بود, این رفتار او باعث شده بود من احساس کنم, که داستان من و افسون را نه تنها او بلکه بسیاری از اطرافیانم می دانستند. 

روز بعد من برای خرید کیف مورد علاقه ی نامزدم وارد بوتیک شانزلیزه شده بودم که هنوز هم بعد از گذشت سالها وقتی به آن لحظه فکر می کنم ضربان قلبم اوج میگیرد. داخل مغازه خنک و معطر بود, وقتی وارد مغازه شدم فکر کردم کسی نیست بعد از چند لحظه متوجه افسون شدم, چشمهایم به تاریکی مغازه عادت نکرده بود و او را درست نمی دیدم ولی قلبم(بدون اینکه بدانم چرا) درست مثل موج سهمگینی که خودش را با شدت هر چه تمام تر به ساحل می کوبد, می خواست از سینه ام بیرون بزند. 

_کیف توی ویترین رو می خواستم. این را به او گفتم و با خود فکر کردم "خیلی خوشگله, خیلی جذابه"

_کیف کرم رنگ جنی کولن رو می خواید؟  وقتی به چشم هایش نگاه کردم فورا او را شناختم. 

_بله کیف کرم رنگ.  این را زمزمه کردم , مثل اینکه با خودم حرف زده باشم, مثل این که درخواب گفته باشم. 

_فهمیدم.  

به طرف ویترین رفت و با یک حرکت کفش پاشنه بلندش را از پای راستش در آورد, نوک انگشتهای لاک خورده اش را کف ویترین گذاشت و به سمت کیف خم شد. ابتدا به کفشش چشم دوختم و بعد به ساق های زیبایش, هنوز مارس نرسیده ساقهایش آفتاب سوخته و برنزه شده بود, دامن زرد گلدارش به خاطر بلندی و کشیدگی ساق هایش کوتاه تر به نظر می رسید. 

کیف را برداشت و پشت پیشخوان رفت, زیپهای کیف را یک به بک باز کرد و خیلی جدی کیف را به سمت من گرفت. دوباره چشم در چشم شدیم. 

_سلام افسون, چقدر بزرگ شدی, مثل این که منو نشناختی.   ‌                       _نه, آقا کمال ,شناختمتون, ولی چون فکر کردم شما منو یادتون نمیاد, گفتم مزاحمتون نشم. 

هر دو سکوت کردیم, به کیف توی دستهایش نگاه کردم. زیباییش, دامن خیلی کوتاهش ویا...چه چیز دیگری مرا به هم ریخته بود؟ بله. "سادگیش"

_خوب چی کارها می کنی؟ 

_دارم واسه امتحان ورودی دانشگاه آماده میشم, البته اینجا هم هر روز میام, این جا با آدم های جدید آشنا میشم و این برام هیجان انگیزه. 

_خیلی خوبه, خوب حالا قیمت این کیف چنده؟  یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:1500لیره. (این پول در آن دوران حقوق 6ماه یک کارمند دولت بود) اما فکر کنم شنای خانم برای شما یک تخفیف ویژه در نظر بگیرن, فقط الان وقت استراحتشونه, اگه دو ساعت دیگه بیاین خودشون اینجان. 

_مهم نیست,  و بعد با ژستی که بعدها بارها و بارها در خانه ی مخفیمان افسون تقلیدش کرده و خندیده بود, کیفم را از جیب شلوارم در آوردم و پول را به او دادم. افسون کیف را با کاغذ خوش رنگی, کادو کرد و درون پاکت پلاستیکی گذاشت , و من در سکوت به حرکت سریع بازوهای ظریف و رنگ عسلش نگاه می کردم و او متوجه نگاههای من شده بود. کیف را با احترام به سمت من گرفت, تشکر کردم. 

_به خاله نسیبه و پدرت(نام پدرش آقا تاروخ را  فراموش کرده بودم) سلام برسون.      یک لحظه مکث کردم:روحم از بدنم جدا شده و در گوشه ای از بهشت, افسون, این موجود ظریف زیبا و ساده را بغل کرده و می بوسید . 

به سرعت به سمت  در حرکت کردم, این یک رویای احمقانه بود, افسون اصلا زیبا نبود, وارد خیابان شدم از گرمای هوا خوشم آمد نفس عمیقی کشیدم, راضی از هدیه ای که برای سیبل خریده بودم, تصمیم گرفتم این مغازه و افسون را کاملا فراموش کنم, من سیبل را خیلی دوست داشتم. 

3-فامیلهای دور